این آهنگهای ترکی نافرم عجیب اند..
صحبت سر یکی دو سال نیست. هشت سالگی ام خوب یادم است که در خاک ترکیه توی تویوتای مشکی دوست داشتنی مان، آن کاست خواننده زن ترکی که هرگز نفهمیدم نامش چه بود؟ چطور نابودم میکرد!
اینها تا ماتحت آدم را با غم سوراخ می کنند.
آدم چاره ای ندارد جز اینکه با آنها داد بزند و گریه کند و مازوخیستانه دوباره و دوباره گوش بدهدشان.
هیچ خواننده ای در هیچ زبان دیگری نتوانسته مثل سزن آکسو اینطور مرا آتش بزند.
این آهنگ دارد بی سر و سامانم می کند رسمن.
اینطور وقتها بیدار ماندن بدترین جفایی است که آدم می تواند در حق خودش بکند.
چون هرچه بیشتر میگذرد ویران کنندگی ناجوانمردانۀ این حزن لاکردار بیشتر می شود.
خصوصا اگر جمعه روزی باشد.
همین است.درست همین است..همینقدر ساده و هیجان انگیز..
امروز عصر خودم را گم کردم در خوشبختی..به سمت ونک..
خودم را سپردم به اتوبانها و خیابانهای پر از ماشین و غریبه..
آزادی می وزید روی گونه هایم..استقلال می رقصید توی چشمهایم..آرامش میچرخید توی قلب کوچکم..
مگر من چه چیزی از زندگی میخواهم؟
جز اینکه تنها باشم و راه و چاه را خودم پیدا کنم؟جز اینکه زنی باشم مستقل که در شهری شلوغ و پر از غریبه قدم میزند و جست می زند به آغوش ناشناخته ها با لذت؟و کشف می کند و زمین می خورد و یاد می گیرد و کیف می کند؟
میخواهم چیزها ببینم در این شهر..موزه ها..پارک ها..شهر کتاب ها..سینماها..تئاترها..کنسرت ها..آدم ها..
من این شهر را دوست دارم..من این شهر بزرگ و شلوغ و پلوغ را با تمام آلودگی و ترافیکش دوست دارم..
من حقیقتا آدم خزیدن به یک کتابخانۀ نمور و ساکت نیستم..من آدم فرو رفتن در لاک خودم و یکسره در اینترنت پرسه زدن و خوابیدن نیستم.. محیط آدم را اینطور شکل می دهد..آن کتابخانه مأمن من است...پناه می برم از خفقان و خشکی و خمودگی آن شهر به سکوت و بی خیالی و بی اعتنایی جمعیت کتابها..و حقیقتا بهترین جای آن تبعیدگاه، همانجاست..
بیست دقیقه است که پاییز شده..امروز اول مهر است..اول مهری که مثل هیچ اول مهری نیست..اول مهر بی قیدی و بی تکلیفی..اول مهر انتخابها و تصمیمهای فردی..اول مهر فرار از جبر و جست زدن به ورطۀ اختیارها..اول مهر قدم برداشتنهای خودسرانه..
به برج ایفلم نگاه میکنم.به پرچم فرانسه ای که بر فرازش است.
چشمهایم را می بندم و نمی بندم..
به تهرانت نگاه کن..ببین که همین یک روزت چقدر شباهت ندارد به یک روز زندگیت در مشهد..
حالا به ایفل کوچکت نگاه کن..
اگر تو امسال اول مهر توانستی تهران باشی و این اول مهرت اینطور متفاوت شود از تمام اول مهرهای تمام سالها، سال دیگر اول مهر میتوانی بالای ایفل باشی.
دور نیست..سخت نیست..فقط به قول شمس لنگرودی دوست داشتنی:
برای آنچه که دوستش داری، از جان باید بگذری/بعد میماند زندگی و آنچه که دوستش داشتی...
عیبی ندارد بگرد این چند روز را..زندانی ای که بعد از مدتها آزاد می شود دلش نمی خواهد اول آزادی اش را در چهاردیواری یک خانه بگذراند..کم کمک بر می گردد به خانه..
نفس بکش آلودگی ها و شلوغی های این شهر را با لذت..اینجا ریه هایت سالمترند..
اینجا شعر هست..کتاب هست..تئاتر هست..موسیقی هست..سینما هست..کوههای پر از برف هست..پارکهای پر درخت هست..اینجا گم شدن هست..چی نیست؟
برو بخواب و چشمهایت را به روی مهر به نرمی باز کن..و ببین که این مهر هر روز همه اش مهربانی خواهد بود برایت..لبخند بزن به رویش و هر روز را با علم به اینکه میدانی این چند ماه تمام شدنی است با تمام وجود زندگی کن..
پنج شنبه- سی و شش دقیقه از پاییز گذشته...