Just leave me alone

نباش...

نباش که اینطور زخم نزنی به من مدام..

برو...

برو بلکه آرام بگیرم کمی...

به خدا خسته ام کردی...

به اینجایم رسیده...

مدام در تشویشم..مدام در اضطراب...

کم در بیداری هایم با منی و تشویش مدام حضورت با من است که در خواب هم رهایم نمیکنی؟

برو...زیاد نباش!

سایه ات را هم ببر! لباسهایت را هم.کتابهایت را نیز.

بگذار آرام باشم...بگذار به حال خودم باشم که به خدا وقتی به حال خودمم آرامم.

هجده سالگی ام گم شده، می فهمی؟

نوجوانی هایم،کودکیهایم گم شده، می فهمی؟

بیست و دو سالم هم سه ماه دیگر گم میشود،می فهمی؟

دیگر نمیتوانم آن کودکی باشم که تو دوست میداری،دیگر نمیتوانم خودم را برایت لوس کنم.

به یک ماه خرداد و سه ماه تابستان شکستی در نظرم.

چنان شکستی که تکه تکه شدی،خرد شدی،پاشیدی این طرف و آن طرف.

من دختر جمع کردن این قطعه های شکسته و وصله زدنشان به هم نیستم.

نمی فهمی ام؟ نمی فهممت..

این یک معادله ی ساده است،ربطی به این ندارد که ریاضی ات خوب نیست.مال من هم نیست.

تمام شد آن همه درک متقابل که سالها از آن بابت به خودم و خودت می بالیدم.

حالا می بینم که چقدر فاصله است بینمان. حالا می بینم که کهکشان ها هم کم می آورند جلوی این همه فاصله.حالا می بینم که دوری هم دوستی نمی آورد برایمان.

میدانم تشنه ی این هستی که برایت حرف بزنم و از تو چیزی بخواهم.

نه حرفی دارم برای گفتن و نه چیزی دارم برای خواستن.

یادت می آید آن روز را که گفتم:این آخرین چیزی بود که ازت خواستم؟

باور نکردی آن روز حرفم را..نه؟حالا دارد کم کمک باورت می شود،نه؟


حقیقت تلخی را باید به تو بگویم که از قبولش ناگزیری.

من،آن کسی را که در تو جستجو میکردم، در دیگری دیدم.

حالا حسودی ات می شود به آن دیگری؟ بشود.


                           




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد