خوشبختی یعنی تا نیمه شب فیلم خوب ببینی:ریدر....تا یک و نیم ظهر اول اسفند بخوابی...
بیدار شوی و هوا ابری باشد...
بیدار شوی و یادت بیاید که عصر با زهرا میخواهی بروی استخر...
صورتت را بشویی و بروی نت....پل ایمیلت را جواب داده باشد...بخوانی و دلت برایش تنگ شود...
عکس برایت فرستاده باشد...منظره ای که پنجره ی خانه اش به آن باز میشود...
غروب و دریا و کشتی و پرنده های دریایی و مسجد ایا صوفیه و سلطان احمد استانبول...
غلط گیری دیکشنری را انجام بدهی...کاری دقیق و حساس اما لذت بخش...احساس مفید بودن...کاری داری انجام میدهی برای حال و آینده ات توامان...
۳ تا آهنگ بذاری تو جت آدیو...
یکی عربی و دو تا ترکی...معتادی به این سه تا...
کلمه های یکی از شعرهای شارل بودلر را از دیکشنری آنلاین در بیاوری...
بعد حاضر شوی بروی استخر...
سونا...جکوزی...شنای قورباغه...کرال سینه...رها شدن روی آب...ابزورد بازی با زهرا....و هی بیشتر به این پی بردن که چقدر کوچیک و ظریفه...
ولوییم تو سونا...زنه چی میخواد زهرا رو پسند میکنه؟؟؟تو سونا چیکار داری بهش؟؟؟
می آییم بیرون...بارون می آید به چه تندی...
دعای پل مستجاب شد... استانبولش آفتابی شد و مشهد من بارانی....
رانندگی میکنم در باران...زهرا با موبایلش حرف بزند...لیلیت پیپویان آرام زیر زمینه ی صدای زهرا بخواند...برف پاک کن غژغژ کند و قطره های باران را بزند کنار...خوشحالی بابت ترافیک ۵ شنبه شب...خوشحالی بابت باران...خوشحالی بابت زهرا..زهرایی که از فکر رفتن به خانه اشک حلقه میزند در چشمانش...خیلی گریه کرده ای این روزها...
پولهایمان را میگذاریم روی هم...به زحمت به ۶ هزار تومان میرسد...شیر قهوه میخوریم...و من به زهرا میگویم که چقدر دلم میخواهد یکبار پول نداده از کافی شاپ یا مغازه ای بزنم بیرون...بعدا یک جوری پول را بیاورم بگذارم روی پیشخوان...
آرام رانندگی میکنی...فحش نمیدهی...خوشحالی از قرمز شدن چراغ...
برای زهرا از شکوه استانبول میگویی...از ۳ تا دریایی که احاطه اش کرده...از پل معلقش که یک سرش آسیاست و سر دیگرش اروپا...یادت می آید ۱۵ سالگی ات را در اتوبوس...چسبانده بودی صورتت را به شیشه...ساکت...محو زیبایی مناظر ورودی شهر...
زهرا را تف میکنی دم خانه شان...بلند میکنی صدای ضبط را...
اول با همایون خورشید آرزویش را داد میزنی...بعد با نیاز بنی بنی را...و بعد...
پشت چراغ قرمز آزادشهر...چراغ قرمز ۱۱۸ ثانیه ای...۳ بار پشتش میمانی...نامجو دارد میخواند:شیرین شیرینم...داد میزنی با آن...۳۵۴ ثانیه را زندگی میکنی با تمام وجود...
میخواهی زندگی ات همین جا تمام شود...همین حالا که خوشبختی..همین حالا که در اوجی...که ذهنت آرام است بابت قطره های بارانی که میریزد روی شیشه ی ماشین و تنت...تنت مست...مست و گیج همآغوشی با آب...
مامان سوپ جو درست کرده زهرا...!!!!! چای خورده ام پای کامپیوتر...زکریا میخواند...
اسفند است...اول اسفند...!!!!
=))))))))))))))))))) تو سونا؟ چی می خوااای؟ :))))))))))
دوستت دارم.
ممنون برای امشب.
من نمیدونم چیزی هم میدید اصلن اون تو یا نه :)) ؟
بگو وسط بخارا ورانداز نکن آدمو ! گه !