Watching a dream come true

سر کوچه که پیچیدم نگاه کردم از همان دور به آن پرچم آبی و سفید و قرمز که تکان میخورد و قند توی دلم آب شد. هر بار که می آمدم اینجا دل توی دلم نبود. زهر استرس و ترس و کلی فکرهای منفی اگر نشود..اگر نشود می ریخت به جانم.

حالا لبخند است و لبخند.صف سفارت طولانی است؟خب به درک! یک عالم رویا دارم برای پر و بال دادن.

پاسپورت به دست از سفارت بر میگشتم. یک لبخند گنده روی لبهام بود و کاری اش هم نمی شد کرد.

نگاهم ثابت روی ویزای سبز رنگ توی پاسپورتم بود که از سوم سپتامبر 2011 تا سوم سپتامبر 2012 اعتبار داشت و برایش بی اغراق، یکسال و نیم، یک نفس دویده بودم. ویزایی که فقط یک ویزای ساده برای ورود به یک کشور نیست. ویزای 27 تا کشور دیگر هم هست. بیست و هفت تا کشوری که خیلی هاشان رویاهای دورادور منند. از اینها گذشته،این تکه کاغذ ویزای زندگی ای است که همیشه آرزویش را داشتم. ویزای زندگی ای مستقل و آزادانه که کسی کاری به کار آدم نداشته باشد. که آدم زندگی اش را آنطور که فکر میکند درست است بسازد و بخاطرش مجبور نباشد با این و آن یکسره در حال جنگ باشد.

 

ده روز مانده. درست ده روز. نه زیاد و نه کم.

ده روز دیگر دوشنبه صبح، من در جایی خواهم بود که همه به فرانسه حرف می زنند. حتی گداهاشان.

دو هفتۀ دیگر دنیایم کن فیکون خواهد شد. دوستانم،آدمهای دور و برم،ساختمانها،هوا،زمین و آسمان..

دنیایم کن فیکون خواهد شد و هیچ چیزش مثل قبل نخواهد بود. تنها مهرۀ ثابت دنیایم خودم خواهم بود. خودی که آن هم بدون شک به شدت تغییر خواهد کرد.

تنهایی،مشکلات،آدمهایی که ملاقات کنم،فرهنگ  و زبان دیگر، حسابی تغییرم خواهد داد.مطمئنم و برای دیدن تغییراتم بی تابم.بی تابم  برای بزرگ شدن دنیایم.

 

ترس دارد. ترس دارد.

همه می ترسند و از من می پرسند یعنی تو نمی ترسی؟ و کسی باورش نمی شود که من هم می ترسم.

من هم مثل همۀ آدمهای روی زمین از چیزهای ناشناخته می ترسم ؛منتهی فرق ترس من با ترس آنها در این است که ترس من مانع حرکتم نمی شود. مانع ریسک کردنم نمی شود. من ترس دیگری دارم که از آن بیشتر می ترسم.من از این می ترسم که یک روز به خودم بیایم و بگویم که می شد چند سال پیش آن کار را بکنم و نکردم و حالا برای انجامش به طرز بی رحمانه ای دیر است و نگاه کنم به اطرافم و به خودم بگویم که این زندگی را دوست نداشتم و برای تغییرش هیچ کاری نکردم و حالا باید همینطور به این نوع زندگی کردن ادامه بدهم یا که تمامش کنم.


ترسم را دوست دارم.  ترس محض نیست. یک جور ترسی است که آدم را غلغلک می دهد.

مامان هر روز گریه می کند. در ماشین که هستیم باید بگردم دنبال آهنگهایی که بهانه دستش ندهد برای گریه.

صادقانه بگویم که دلم برایش می سوزد ولی باز این دل سوزاندنم مانع از این نمی شود که پی سرنوشتم نروم و بخاطرش بمانم بیخ دلش.

مادر شدن یک حرکت سادومازوخیستی تمام و عیار است. بچه دور باشد،نزدیک باشد،"مادر"ش بودن یکسره دردسر است. هم برای بچه و هم برای مادر.


...


روزها و شبها را در یک حالت خلسۀ عجیب میگذرانم. هنوز باورم نشده.انگار باید رفتنم اتفاق بیفتد تا باورم شود. پس کی بیاید وسایلم را جمع کند، اگر تا دم رفتنم باور نکنم؟

 

 

 

 

 

 

 

Waiting sucks!

حالم بد است. یک جور منحصر به فردی بد است.

حالم زیادبد بوده ولی با این بدحالی الانم کاملا بیگانه ام. ملافه ها و پتوها را تحویل داده ایم. دراز کشیده ام روی صندلی های کوپه و روزنامه ها را گذاشته ام زیر سرم.بینی ام گرفته،سر درد دارم،گرسنه ام است،کلافه ام و تنم درد می کند و با این اوصاف سرم مثل توپ کار می کند و فکر و رویا و کابوس است که تولید می شود. متعجبم از این سر لاکردار،از این فعالیت بی شائبه اش در ساعت سه صبح،درست بعد از بیدار شدن از خوابی پر از تکان و بوق و صدا.

سرم از این فکر به آن فکر می پرد.

رویاها و کابوس ها در هم می آمیزند و همدیگر را هل می دهند و جا می زنند.


 تسکینی نیست! تسکینی نیست!


چهل دقیقه مانده تا مشهد و من دلم یک عالم قرص میخواهد که مرا از همین حالا ببرد به کما.

هیچ چیزی،حقیقتا هیچ چیزی در مقصد نیست که دلم به آن خوش باشد.

این بار که بر میگردم مشهد، دیگر بیدار ماندن شبانه هم لطفی ندارد.

 او نیست. او نیست و امیدی هم به شب بیداری نیست.

دلم میخواهد بخوابم،بخوابم،بخوابم. تا می شود بخوابم.


صدای دعای سحر می آید که وارد ایستگاه میشویم. نمیدانم چرا توی دلم این همه شور افتاده.

کاش می شد همانطور ثابت ماند در آن شب سرد بی دغدغۀ چهاردهم مرداد که آسمان پرستارۀ شب سقفمان بود و زیر پتو کز کرده بودیم دور هم.

که آرام بودم و گذشته و آینده وهمی بیش نبود و حال..حال..حال..حال جاری..حال جاری بی حد و مرز خوب و زهرایی که نه لبخند از روی لبهایش می رفت و نه شور زندگی از چشمهایش و عبدالله که با نگاههای بی وقفه عاشقانه اش به زهرا تنم را از شدت شادی و شعف به لرزه می انداخت و صبا که خوب بود. بعد از مدتها می دیدم که خیلی خوب بود و این خوبی را در چشمهایش می شد خواند.

...

توی تاکسی چشم می دوزم به سکوت خیابانهای شب.

به تک و توک آدمی که در خیابانند. به رفتگر،دوچرخه سوار،پیرمردی که آمده است قدم بزند.

یک جور خالی عجیبی ام. میمانم که کدام یک خالی تریم؟من یا خیابان این ساعت شب؟

به باغ ملک آباد نزدیک می شویم و بادی خنک می وزد به روی گونه هایمان.

صبا چشمانش را می بندد. من هم.

دلم میخواهد جاده تمام نشود و این باد خنک خوب تا ابد همینطور بوزد روی گونه هایم.

هیچوقت در زندگیم اینطور از شدت انتظار و بالا و پایین کردن دو فرض یک قضیه، حال تهوع نگرفته بودم.

می رسم خانه. میروم سر وقت یخچال. این چند روزه از شدت اضطراب و ترس و دوئل رویاها و کابوس ها به شدت اشتها پیدا کرده ام. این هم تجربۀ عجیب و  غریبی است که کوچکترین قرابتی با آن ندارم.

کوکو و سیب زمینی پخته پیدا میکنم. می نشینم پشت میز آشپرخانه. چهار و نیم صبح است.اینقدر سریع لقمه ها را می چپانم در حلقم که نفسم می گیرد.

چند تا قرص مهلک هم پیدا نکردم که مرا چندین ساعت بیهوش کند.

دلم آن رخوت ذهن را می خواهد بعد از خوردن چندین قرص قوی خواب آور.

خسته شده ام از مقهور و مغلوب و اسیر ذهن بودن.

این بی صفت باید خفه شود و مرا به حال خودم بگذارد.

 

5:14 شنبه 15مرداد 90

 

  

This nightmare has to be finished!

این ماههای آخر..!!!!

میگویم آخر چون دلم میخواهد که آخر باشد.میگویم آخر چون دلم میخواهد محدود و کوتاه مدت باشد. باید اینطور باشد وگرنه کارم یا به دیوانه خانه می کشد یا به زندان.

نمیدانم چطور است که میگویند آدم بزرگتر که می شود،عادت میکند به خیلی چیزها و تحملش برای خیلی چیزها بالاتر می رود؟ آدم بزرگتر که می شود،هرچه بیشتر می فهمد،بیشتر به مضحکی افکار و عقاید آدمها و شرایط دور و برش پی می برد و نمیتواند به بیشعوری، بی شرفی،بی همه چیزی و جبر زمان و مکان و شرایطش عادت کند.

بریده ام از همه چیز اینجا.

 تهران که با تمام آلودگی اش، اکسیژن به ریه هایم می ریخت،حالا گلویم را دارد می فشارد به قصد کشت.

چشمانم می سوزند. مدل سوزش بعد از یک عالم پیاز و من خوب میشناسم این سوزش عجیب چشمهایم را وقتی که می بارند.

این سوزش چشمهایم یعنی قلبم خیلی دارد درد میکشد. یعنی خیلی هنر می کند دارد آرام می تپد. میل ترکیدن دارد قلبم.

این کابوس بی همه چیز باید تمام شود! باید تمام شود! برای تمام شدنش خیلی سوخته ام و از دست داده ام و دست کشیده و واپس زده ام.

باید تمام شود این کابوس ظرف چند ماه آینده!

هیچ چیزی اینجا وجود ندارد که دلم را خوش کند به زندگی.به شوق نیامده ها و رنگ کردن رویاهاست که میکشم این اکسیژن لعنتی را به درون. اینها را از من بگیرند،حقیقتا می پاشم،تمام می شوم،تمام!

این مهمترین چیزی است که در زندگیم خواسته ام! چندین سال کلی فرش با رویاهایم بافته ام و حالا در یک قدمی آن هستم. درست در یک قدمی آن و نمیتوانم قبول کنم اتفاق نیفتد و بخواهد یک سال دیگر مرا در آشوب حال و رویای نیمه جان آینده معلق و بلاتکلیف نگه دارد.

به اندازۀ کافی فشار رویم هست از درون،وقتی ماشین پلیس می بینم با خطهای سبز قلبم زیر آوار فشارهای درون و بیرون  له می شود.

چه می فهمیدند وحید و سرکان و حمیدرضا وقتی گفتم قلبم میخواهد کنده شود!

وقتی ساعت ده شب،جلوی پارک ملت آن خائنان به بشریت به من گفتند خانم!یک لحظه ممکنه بایستید؟ و من ایستادم با قلبی که مثل پتک میزد به سینۀ خسته ام.

من باید می ایستادم و پاسخ می دادم که چرا مانتویم زیر زانوست؟ و من باید برای کوچکترین مسئلۀ زندگیم توضیح بدهم به همه.آن هم دو بار به فاصلۀ سه روز!

من باید آن لبخند مسخره را بگذارم روی لبهایم و به ان ترین موجودات عالم بگویم چشم و توی دلم هی بگویم خدا نکند به روابطم با این پسرها گیر بدهند،مدرک بخواهند،ببرند ادارۀ پلیس.


زن بودن در این مملکت تنها جرمی است که به محض تولد مرتکبش می شوی و محکومی تا ابد به کشیدن مجازات ارتکاب این جرم ناخواسته.


من حق داشتن آرامش و امنیت جانی و خاطر را دارم. من حق دارم با هر کسی که میخواهم بگردم تا هر وقتی که دلم خواست . من حق دارم آزاد و آرام قدم بزنم هر جا که دلم خواست با هر پوششی که دلم خواست. من حق دارم به خطوط ظریف تنم باد و آفتاب برسانم. من درست به اندازۀ یک مرد حق دارم و اینجا چیزی نیست که هر روز توی گوشم نخواند زن بودنم را.

و من میخواهم فرار کنم، به جایی بروم که زن بودنم زنجیر دست و پایم نباشد. نمیتوانم از یاد ببرم زن بودنم را،چرا که زن بودن بخشی از هویت من است و بدون آن من،من نیستم.

نمیتوانم از یاد ببرم زن بودنم را،اما میتوانم بچشم لذتهایش را،نه؟

من حق دارم که بعد از 23 سال تلخی چشیدن از جنسیتم،شیرینی های ناشناخته اش را مزمزه کنم.

در جدال با جبر گندی که امانم را بریده، این بار اگر بیفتم دیگر بلند شدنی در کار نخواهد بود.

این را دارم رو به زمین و زمان هوار می کشم.

باید به من اثبات شود که اراده دارم سرنوشت تعیین شدۀ گه آلودم را عوض کنم.

من گذشته ام را،حالم را،فکرم را و اخیرا دلم را به این رویا باخته ام.

این آخری را اگر نباخته بودم،شاید امیدی بود که بتوانم یک سال دیگر دست و پا بزنم در این گنداب.

اما حالا دیگر وضع خیلی فرق می کند.

حالا دیگر کسی در من پیدا شده است.

حالا دیگر کسی در من پیدا شده است که همۀ رویاهای سادۀ دخترانۀ مرا از بر می داند.

باید برسم به او.

 باید بنوشم از آن گیلاسهای سرخ تا مطمئن شوم که سراب ندیده ام.

باید که در آغوش بفشارم آن همه احساس و عقل،آن همه مردانگی و زنانگی را با هم.

باید از این آغوش و آن لبها جوانه بزند چیزی در من که اسمش را بتوان گذاشت زندگی.

 

13 ژوئیه 2011

تهران

 

  

 

 

 

 

 

 

پیراهن..

به پیراهن بلندم نگاه میکنم. رویش طرحهای بته جقه دارد. طیف رنگهایش آبی آسمانی،صورتی ملایم و بنفش.

راه که میروم،پایین پیراهنم یک جور خوبی می رقصد. حس میکنم بی دغدغه ام،آزاد و آرامم،پرنده ام.

یک سال بیشتر هست که خریدمش و پریروز همینطوری یادش افتادم و برای اولین بار پوشیدمش.

حالا دلم نمیخواهد درش بیاورم..

در این پیراهن بود که خوشبخت شدم.

خوشبخت از شنیدن و خواندن کلماتی که رویای لمسشان را داشتم و اینقدر دور بودند در نظرم و شکل و شمایلشان رویاگون، که هنوز باورم نیست که اتفاق افتاده اند.

حالا این پیراهن برای من شده سمبل آن شب خوب که نمی دانم یکهو آن کلمات جادویی از کجا پیدا شدند آن همه بی مقدمه که تا ۷ صبح غلت زدم سر جایم و بغل کردم پیراهنم را که خواب ببرد و نمی برد. می ترسیدم بخوابم و بیدار شوم و این لحظه ها همه زنجیره وار خواب بوده باشد.

حالا می ترسم درش بیاورم. می ترسم که جادوی این لحظه ها مدیون آرامش این پیراهن عجیب باشد و تا درش بیاورم، این خوشبختی از تنم بپرد.


در این پیراهن روحم،جسمم،زنانگی ام،هستی ام تحسین شد.

 این پیراهن شاهد تپش های سریع قلبم و یخ کردن و گر گرفتنهای تنم بود،وقتی شنیدم و گفتم از دوست داشتن.


سوم خرداد ۹۰

 

من آبگیر صافی ام اینک به سحر عشق


آدم بمیرد..مثل خوک تا خرخره توی گه دانی دست و پا بزند..مثل سگ جان بدهد گوشه خیابان اما پدر و مادرش تحقیرش نکنند و نگویند آنرمالی و انگشت نمای عالم و آدمشان کرده ای...

در تحیرم که با این همه توهین و تحقیر و خرد شدن مداوم شخصیت چطور هنوز اعتماد به نفس برایم مانده؟و حس میکنم خیلی کارها میتوانم انجام بدهم؟


احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه ی خورشید
در دلم
می جوشد از یقین ؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز!

من آبگیر صافی ام، اینک! به سحر عشق..